رفت فرصت ز کف اما من حیرت زده هم
آنقدر دست ندارم که توان سود بهم
حیرتم گشت قفس ورنه درین عبرتگاه
چون نگاهم همه تن جوهر آیینهٔ رم
شمع عبرتگه دل نالهٔ داغ آلودست
بایدم شاخ گلی کرد درین باغ علم
سر خورشید به فتراک هوا می بندد
گردنی کز ادب تیغ تو می گردد خم
بیخودی گر ببرد خامه ام از چنگ شعور
وصف چشمت به خط جام توان کرد رقم
صافی دل مده از دست به اظهار کمال
نسخهٔ آینه مپسند ز جوهر بر هم
چشمهٔ فیض قناعت غم خشکی نکشد
آب یاقوت به صد سال نمی گردد کم
آبرویی که بود عاریتی روسیهی است
جمله زنگ ست اگر آینه بردارد نم
غنچهٔ وا شده آغوش وداع رنگ ست
به فسون دل خرم نتوان شد خرم
حرف ناصح ز خیال تو نشد مانع ما
آرزو نیست چراغی که توان کشت به دم
عجز رفتار همان مرکز جمعیت ماست
قدم از آبله آن به که ندزدد شبنم
کو مقامی که توان مرکز هستی فهمید
از زمین تا فلک آغوش گشوده ست عدم
نامداری هوسی بیش ندارد بیدل
به نگین راست نگردد خم پشت خاتم